ز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائب ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
زجنت می کند دلسرد مرغان بهشتی را گلستانی که من از فکر او در زیر پر دارم
جهان بهایش گفتم و اندر ادایش کاهلم تا دگر دلسرد زین مشتی خریدارش کنم
ز سودا آنچنان دلسرد از تن پروری گشتم که چون مجنون به پای مرغ می خارم سر خود را
ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر از شتاب عمر بس دلسرد گردیده است آب
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا بهتر از صد گنج قارون است دیناری چنین