آشفتن به معنای به هم ریختن، بینظم شدن یا مختل گشتن یک وضعیت است. این واژه در مواقعی به کار میرود که اوضاع به هم میریزد و نظم و ترتیب خود را از دست میدهد. آشفتن میتواند به معنای ایجاد اضطراب یا نگرانی در فرد یا گروهی نیز باشد، به عنوان مثال، وقتی که یک فرد در یک جمع شلوغ و پر سر و صدا قرار میگیرد، ممکن است احساس آشفتگی کند. همچنین، در زمینههای اجتماعی و سیاسی، آشفتن به معنای ایجاد ناآرامی و بینظمی در جامعه است که میتواند به بحرانها و مشکلات جدی منجر شود. در نهایت، این واژه نمادی از عدم تعادل و نیاز به بازسازی و نظمدهی دوباره به اوضاع است.

آشفتن
لغت نامه دهخدا
( آشفتن ) آشفتن. [ ش ُ ت َ ] ( مص ) خشم گرفتن. غضب کردن. خشمگین شدن. تیز شدن. از جا دررفتن. تافته شدن:
ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم.فردوسی.بروز چهارم برآشفت شاه
بر آن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسود...فردوسی.همه یاد کرد آن کجا رفته بود
که شاه اردوان از چه آشفته بود.فردوسی.چو آن نامه برخواند پیروزشاه
برآشفت از آن نامور پیشگاه
فرستاده را گفت برخیز و رو
به نزدیک آن مرد بی مایه شو.فردوسی.چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت از آن سنگدل رزمخواه.فردوسی.برآشفت از آن اسب او شهریار
جهاندیدگان را همه کرد خوار.فردوسی.چو بشنید بیژن برآشفت سخت
کزو شاه را تیره شد روی بخت.فردوسی.سیاوش بدانست کاین کار اوست
برآشفتن شاه بازار اوست.فردوسی.برآشفت ماننده پیل مست
یکی گرزه گاوپیکر بدست.فردوسی.ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بی مر براه
همی گفت پیغمبری کش جهود
کشد، دین او را نباید ستود.فردوسی.بسهراب گفت این چه آشفتن است
همه با من از رستمت گفتن است.فردوسی.مرا خود ز گیتی گه رفتن است
نه هنگام تیزی و آشفتن است.فردوسی.برآشفت کشواد از آن نامدار
ز بس گرمیش شد فسرده شرار.فردوسی.شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاه کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردنکشی بر وی آشفته بود.سعدی. || برآشوبیدن. شوریدن. شورش کردن. انقلاب:
همی ریخت خون سر بیگناه
ازآن پس برآشفت بر وی سپاه.فردوسی.بعد از آن ترکان بر متوکل بیاشفتند و قصد کردندبر کشتن او. ( مجمل التواریخ ). پس پرویز همه بزرگان را بند کرد و بفرمود کشتن و ایشان مقداری هزار مرد بودند از مهتران عجم تا ایرانیان بیاشفتند و پسرش شیروی را از زندان بشب اندر بیرون آوردند و بپادشاهی بنشاندند. ( مجمل التواریخ ). || بهم برآمدن. رنجیدن از. سرگران شدن با:
چو بشنید رستم برآشفت ازوی
بدو گفت ای باب پرخاشجوی.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. پریشان شدن، شوریده شدن، اضطراب.
۳. از حالت طبیعی خارج شدن امور، از بین رفتن سامان کارها.
۴. [قدیمی] خشمگین شدن.
فرهنگ فارسی
خشم گرفتن
ویکی واژه
مختل شدن امور. خشم گرفتن. به هیجان آمدن. شورش کردن. شیفته شدن. رنجیدن.