برینش

لغت نامه دهخدا

برینش. [ ب ُ ن ِ ] ( اِمص ) بریدن و برش. ( برهان ). قطع. ( دانشنامه علائی ص 74 س 15 ):
پراکندگی در سپاه اوفتاد
برینش در آزرم شاه اوفتاد.نظامی.چو هرگه کزین سو شتاب آورند
برینش درین کشت و آب آورند.نظامی.ولی باید اندیشه را تیز و تند
برینش نیاید ز شمشیر کند.نظامی.اجزاز؛ به برینش آمدن پشم. ( زوزنی ). || راندن شکم و بریدن آن، به معنی اینکه گویا شکم او را از غایت درد می برند. ( برهان ) ( از شرفنامه منیری ). زحیر. ( از آنندراج ). || هجرت. دور شدن. جدا شدن. جدائی: هجرة؛ برینش از وطن. ( دهار ). || ( اِ ) مقراض. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(بُ نِ ) (اِمص. ) ۱ - قطع، برش. ۲ - راندن شکم، اسهال.

فرهنگ عمید

۱. بُرِش، بُرندگی.
۲. [مجاز] جدایی.

فرهنگ فارسی

( اسم. بریدن ) ۱- قطع برش. ۲- راندن شکم اسهال ( بدین معنی که گویی شکم را از غایت درد می برند ).

ویکی واژه

قطع، برش.
راندن شکم، اسهال.

جمله سازی با برینش

پراکندگی در سپاه اوفتاد برینش در آزرم شاه اوفتاد
عطر زلف عنبرینش رشک بوی مشک ناب پشت پای نازنینش به ز روی حور عین
جان همام دارد آثار بوی جانان انفاس عنبرینش هم می‌دهد گواهی
گیسوی تابدارش همسایه ی بهشت زلفین عنبرینش پیرایهٔ بهار
بی‌ادب نتوان به روی نازنینان تاختن پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید