اندوهناک

لغت نامه دهخدا

اندوهناک. [ اَ ] ( ص مرکب ) اندوهگین. غمناک. محزون.( از ناظم الاطباء ). حزین. محزون. حزنان. محزان. ( یادداشت مؤلف ). لهفان. ( دهار ). منجود. وکاب. ( از منتهی الارب ). غمنده. مشجو. سدمان. ( یادداشت مؤلف ): اندوهناک بر کناره آب نشست. ( کلیله و دمنه ).
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک.نظامی.نهانخانه ای داشت در زیر خاک
نشاندش در آن خانه اندوهناک.نظامی.چو مرگ از یکی تن برآرد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک.نظامی.

فرهنگ معین

( اَ ) (ص مر. ) اندوهگین، غمگین.

فرهنگ عمید

اندوه دار، اندوهگین، غمگین، غمناک.

فرهنگ فارسی

اندوه دار، اندوهگین، غمگین، غمناک
( صفت ) اندوهگین غمگین غمناک.
اندوهگین. غمناک. محزون حزین. حزنان.

ویکی واژه

اندوهگین، غمگین.

جمله سازی با اندوهناک

💡 دلم از دست خوبان چاک چاکست تنم از هجرشان اندوهناکست

💡 دلی را نمی بینم اندوهناک تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک

💡 ز بس گل ز بلبل بد اندوهناک طلب کرد حاجت ز یزدان پاک

💡 چون شاخ بنفشه کوژ و اندوهناکم در غم خوردن چو یاسمین چالاکم

💡 ازین پس من و همچو گل جامه چاک چو بلبل نواهای اندوهناک

💡 و بر عاقل لازم است که بر وجود چیزی که از شأن آن فناست شاد نشود و از زوال آن اندوهناک نگردد.