لغت نامه دهخدا
سرجنبان. [ س َ جُم ْ ] ( نف مرکب ) که سر تکان دهد. که سر خویش بجنباند. رجوع به سر جنباندن شود. || در تداول عامه، رئیس. بزرگ. زعیم. متنفذ. صاحب نفوذ. ( یادداشت مؤلف ).
سرجنبان. [ س َ جُم ْ ] ( نف مرکب ) که سر تکان دهد. که سر خویش بجنباند. رجوع به سر جنباندن شود. || در تداول عامه، رئیس. بزرگ. زعیم. متنفذ. صاحب نفوذ. ( یادداشت مؤلف ).
( ~. جُ ) (ص فا. ) بزرگتر صنف یا طایفه، سردسته.
۱. بزرگ تر صنف یا طایفه.
۲. سردسته.
۳. مرد متنفذ.
۴. معروف و مشهور.
۵. سرزنده.
سردسته، مردمتنف، معروف ومشهور، سرزنده
( صفت ) ۱ - آنکه در راس گوهی قرار دارد سردسته. ۲ - منتفذ.
بزرگتر صنف یا طایفه، سردسته.
💡 درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد
💡 چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد
💡 بید بر پرده بلبل ز طرب سرجنبان سرو بر نغمت قمری ز فرح دست زن است