بدباطن

لغت نامه دهخدا

بدباطن. [ ب َ طِ ] ( ص مرکب ) منافق و دورو. ( آنندراج ). بدفطرت. بدذات. بددل. ( ناظم الاطباء ). که بدکسان خواهد: عَوِر. خوش ظاهر بدباطن. ( یادداشت مؤلف ). طناقة؛ بدباطن گردیدن. ( منتهی الارب ):
ز خاکساری بدباطنان فریب مخور
شود گزنده چو زنبور گشت خاک آلود.صائب ( از آنندراج ).

فرهنگ عمید

بددل، بدذات، بدفطرت.

فرهنگ فارسی

( صفت ) بد فطرت بد ذات مقابل خوش باطن.

جمله سازی با بدباطن

بدگمانی لازم بدباطنان افتاده است گوشه از خلق جهان کردم کمین پنداشتند
ز چرب نرمی بدباطنان ز راه مرو که داغهای من از چشم نرم مرهم سوخت
هر که را همواری بدباطنان از راه برد سیل بی زنهار داند آب زیر کاه را
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال راز فال راز فال سنجش فال سنجش فال تک نیت فال تک نیت فال فنجان فال فنجان