لغت نامه دهخدا
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.کسایی.بمالید دستش [ کیخسرو اسب پدررا ] ابر چشم و روی
بر و یال ببسود و بشخود موی.فردوسی.درست گویی کردند نار و سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو جگر ز غم بشخود.فرخی ( از انجمن آرا ).بشخوده اند چهره ببریده طره ها
زین جورها که با گل و شمشاد میکند.کمال اسماعیل ( از انجمن آرا ).و رجوع به شخودن و بشخاییدن شود. || فشردن. ( اوبهی ). و رجوع به شعوری ج 1 شود.