لغت نامه دهخدا
چنان بمالم آن جای غلغلیچ گهش
که او به مالش اول شود ز خود بیخویش.لبیبی ( از فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ).دیده بدخواه ملکت دائماً در گریه باد
تا که بیشک طفلکان را خنده آرد غلغلیچ.شمس فخری ( از جهانگیری ).غلغچ. غلغلیج. ( برهان قاطع ). غلمچ. غلملچ. ( فرهنگ رشیدی ). دغدغه. کلخوجه. غلغلک. غلغلی. غلملیج. کلغوجه.