لغت نامه دهخدا
گر مردی و بازرستی از من
کردم یله خوه بزی و خوه میر.سوزنی.خدمتش آرد فلک چنبری
بازرهد زآفت خدمتگری.نظامی.هم بصدف ده گهر پاک را
بازره و بازرهان خاک را.نظامی.تا بازرهم ز نام و ننگش
آزاد شوم ز صلح و جنگش.نظامی.بگشای بر او دری ز رحمت
تا بازرهد ز رنج و محنت.نظامی ( الحاقی ).قیاس آنست سعدی کز کمندش
بجان دادن توانی بازرستن.سعدی ( طیبات ). || آسوده شدن. راحت شدن :
اندازد در دل نهنگم
تا بازرهد جهان ز ننگم.نظامی.میکوش که وام او گذاری
تا بازرهی ز وامداری.نظامی.باد در او دم چو مسیح از دماغ
بازرهان روغن خود زین چراغ.نظامی.