لغت نامه دهخدا
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده .یوسف عروضی ( از صحاح الفرس ).هیچ مبین سوی او به چشم حقارت
ز آنکه یکی جلد گربز است و نونده.یوسف عروضی ( یادداشت مؤلف ). || ( نف ) حرکت کننده.( برهان قاطع ). رجوع به نویدن شود :
ز لاله های مخالف میانْش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانْش چون کشمر.فرخی.|| لرزنده. ( برهان قاطع ). رجوع به نویدن شود. || فریادزننده. ( برهان قاطع ). رجوع به نویدن شود.
نونده. [ ن ُ وَ دَ / دِ ] ( ص ) هر چیز تازه پیدا شده و تازه به عرصه آمده. ( ناظم الاطباء )؟