مبخر

لغت نامه دهخدا

مبخر.[ م ُ ب َخ ْ خ َ ] ( ع ص ) بخور کرده شده. ( آنندراج ). خوشبو و بخاردار. ( ناظم الاطباء ) : نسیم شمیم او عالم را معطر و مبخر گرداند. ( سندبادنامه ص 45 ).
مبخر. [ م ُ ب َخ ْ خ ِ ] ( ع ص ) بخارکننده و آن که نفس وی بدبو و گندیده است. || هر مایعی که در مجاورت هوا جوش کند. ( ناظم الاطباء ).
مبخر. [ م ُ خ ِ ] ( ع ص ) هر چیز که سبب گنده دهنی گردد. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به ماده بعد شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) بخور کرده شده .
هر چیز که سبب گنده دهنی گردد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال تک نیت فال تک نیت فال سنجش فال سنجش فال کارت فال کارت