لغت نامه دهخدا
دو لفچه چو دو آستن مرد حجازی
دو منخره دو تیره چه سیصد بازی.( منسوب به منوچهری ).دندان چو صدف کرده دهان معدن لؤلؤ
وز لفچه بیفشانده بسی لؤلؤ شهوار.( منسوب به منوچهری ). || گوشت بی استخوان. ( برهان ) :
بیاورد خوان زیرک هوشمند
بر آن لفچه های سر گوسفند.نظامی.سر زنگیان را درآرد به بند
خورد چون سر و لفچه گوسفند.نظامی.|| کله بریان کرده. ( برهان ).