سپوزیدن

لغت نامه دهخدا

سپوزیدن. [ س ِ / س َ / س ُ دَ ] ( مص ) ( از: سپوز + َیدن ، پسوند مصدری ) چیزی را بعنف و زور در چیزی فروبردن. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
ولی را گاه نه برگاه بنشان
عدو را چاه کن در چاه بسپوز.سوزنی ( از آنندراج ).چون دهد باد شهوتی جانش
بر سپوز و سر از گریبانش.انوری ( از آنندراج : سپوز ).در قضیبش آن کدو کردی عجوز
تا رود نیم ذکروقت سپوز.( مثنوی ).می برندش می سپوزندش به پیش
که برو ای سگ بکهدانهای خویش.( مثنوی ).یکی تیری افکند و در ره فتاد
وجودم نیازرد و رنجم نداد
تو برداشتی وآمدی سوی من
همی درسپوزی به پهلوی من.سعدی.

فرهنگ معین

(س دَ ) (مص م . ) نک اسپوختن .

فرهنگ عمید

= سپوختن

فرهنگ فارسی

سپوختن

ویکی واژه

نک اسپوختن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال احساس فال احساس فال ارمنی فال ارمنی فال مارگاریتا فال مارگاریتا