لغت نامه دهخدا
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو.فردوسی.ز ترکان برآمد سراسر غریو
سواران برفتند برسان دیو.فردوسی.بدیشان نماند از غم عشق تیو
به یک ره ز هر دو برآمد غریو.عنصری.او را از قلعه فرودآوردند و غریو از خانگیان... برآمد. ( تاریخ بیهقی ). او را تنها از قلعه فرودآوردند و غریو از خانگیان وی و اهل حرم برآمد. ( تاریخ بیهقی ). استاد او را از زمین درربود، و بر بالای سر برد و بر زمین زد، غریو از خلق برآمد. ( گلستان سعدی ).