لغت نامه دهخدا
ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآیی.حافظ. || آزرده و ناخوش گشتن. بیزار شدن. ( ناظم الاطباء ). بی دماغ شدن. ( آنندراج ) :
از آنم کس نمی پرسد اگر پرسد کسی حالم
به او گویم غم خود آنقدر کز من بجان آید.وحشی. || عاجز کردن و کشتن ( ناظم الاطباء ). کنایه از کشتن و به قتل آوردن. ( آنندراج ). اما این دو معنی بی وجه می نماید. || آماده شدن برای مردن. در حال مرگ بودن. ( ناظم الاطباء ). قریب مرگ شدن. ( آنندراج ) :
ناله ام راه گلو بسته به حدی که نفس
تا برون میرود از سینه بجان می آید .شاهی.و رجوع به جان و نیز به آمدن شود.