بجا افتادن

لغت نامه دهخدا

بجا افتادن. [ ب ِ اُ دَ ] ( مص مرکب )در جای خود افتادن. بموضع اول باز شدن :
در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته بال
کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام.وحشی.- به جا افتادن عضو ؛ جبر عضو شکسته. بهبود یافتن استخوانی که از بند در رفته باشد. بصورت اولیه باز برده شدن :
رود از حب وطن آدم خاکی سوی خاک
عاقبت عضو ز جا رفته بجا می افتد.اشرف. || باز به بستر افتادن. از ناتوانی از پا افتادن. ( آنندراج ):
خسته درد و محبت را سر بیهوده نیست
بارها به گشته و دیگر بجا افتاده است.شفائی.دل خسته که به تدبیر تغافل به شد
باز پرهیز نکرده ست و بجا افتاده است.شفائی.|| بموقع افتادن متناسب برآمدن.

فرهنگ فارسی

در جای خود افتادن . بموضع اول باز شدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت استخاره کن استخاره کن فال پی ام سی فال پی ام سی فال لنورماند فال لنورماند