اهل بیت امام حسین علیه السلام در مجلس یزید

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] از حضرت علی بن الحسین علیه السلام روایت شده هنگامی که ما را بر یزید وارد کردند دوازده نفر جوانان و اطفال ذکور که همه را به ریسمان بسته بودند، چون مقابل یزید قرار گرفتیم، گفتیم: انشدک باللّه یا یزید ما ظنّک برسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم لورانا علی هذه الحال؛ یزید تو را به خدا چه فکر می کنی اگر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ما را به این حالت ببیند؟ آنگاه دستور داد بند را از ما برداشتند!
فاطمه دختر ابی عبدالله گفت: یا یزید بنات رسول اللّه سبایا؛ یزید! دختران رسول خدا و اسیری؟ یزید گفت: دختر برادرم من این را دوست نداشتم مردم حاضر در مجلس آنچنان گریه کردند که صدای گریه مجلس را پر کرد. زنی از بنی هاشم در خانه یزید بود وقتی که از داستان حسین و اهل بیتش آگاه گردید بر حسین ندبه می کرد و فریاد می کشید: واحبیباه یا سیّد اهل بیتاه، یابن محمداه یا ربیع الارامل و الیتامی، یا قتیل اولاد الادعیا؛ ای حبیبم حسین ای سید اهل بیت رسول خدا، ای پسر رسول خدا، ای پناهگاه ایتام و بی سرپرستان، ای کشته اولاد زنا... ندبه و گریه این زن همه اهل مجلس را گریانید.
به نقل تاریخ ابن اثیر این زن را هند دختر عبدالله بن عامر بن کرنیز ذکر می کند. طبری می گوید: هنگامی که آل اللّه بر یزید وارد شدند زنان یزید و دختران معاویه و همه زنان حرم یزید فریاد زدند و گریه کردن و ولوله ای ایجاد نمودند. و تمام زنان بنی امیه به خدمت مخدرات آل اللّه می آمدند و مجلس عزا برپا می کردند.
مردم شام اسرای اهل بیت پیغمبر را از خوارج بحساب می آوردند و یا اسرای رومی فکر می کردند لذا مردی از اهل شام در مجلس یزید فاطمه دختر امام حسین علیه السلام را دید و از یزید خواست که این دختر را به او ببخشد.
دختر ابی عبدالله علیه السلام از سخن مرد شامی لرزه بر اندامش افتاد صدا زد: عمه جان اوتمت و استخدم؛ یتیم شدم کم نبود حالا باید کنیزی کنم.
زینب دختر علی علیه السلام به مرد شامی پرخاش کرد و فرمود: دعوی دروغ کردی و پست تر از آنی که چنین خواهشی کنی که نه برای تو و نه برای امیرت جایز نیست یزید از گفتار زینب به خشم آمد و گفت: ادعای دروغ می کنی اگر بخواهم می توانم. زینب فرمود: چنین نیست خدا چنین اختیاری به تو نداده است مگر آن که از دین ما خارج شوی و به دین دیگری درآئی.
یزید سخت خشمگین شد و گفت: این چنین با من سخن می گوئی؟ پدرت و برادرت از دین خارج شدند! زینب فرمود: به دین خدا و جد و پدر و برادرم تو و پدرت و جدت هدایت شده اید اگر مسلمان باشید. یزید گفت: دروغ می گوئی ای دشمن خدا.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم