لغت نامه دهخدا
مطرب ناهده پستان به رقص
چون درآید دل ناهید برد
بازرنگ از مه و خورشید کند
بازرنگ از مه خورشید برد.
حکیم ولولی ( از آنندراج و انجمن آرا و جهانگیری و شعوری ).
|| شاماخچه. || سینه بند طفلان. ( سروری ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( شعوری ) :
در کام ما حلاوت شهد شهادت است
ای بی شریک ، شهد شهادت مکن شرنگ
در عمر خویش بر تو نیاورده ایم شک
در مهد بسته اند بدین گونه بازرنگ.سوزنی ( از شعوری ) ( از فرهنگ ضیاء ).|| قنداغ کودک. || کمربند. ( ناظم الاطباء ). || تنگ. ریسمانی که بدان بار و پالان را محکم می بندند. || باهوش. زیرک. ذهین. ( ناظم الاطباء ).
بازرنگ. [ ] ( اِخ ) ( ناحیتی در فارس... ) : دو ناحیت است میان زیز و سمیرم لرستان وهوایش بغایت سردسیر است و آبش از آن کوهها، اکثر اوقات از برف خالی نبود و راههای سخت و دشوار بود و آب روانش بسیار است و نخجیرش نیکو باشد و مردم آنجا بیشتر شکاری باشند. ( نزهةالقلوب چ لیدن ص 128 ). آب شاذکان از کوه بازرنگ برمیخیزد و بر ولایت کهرگان و دشت رستاق گذشته بدریا میریزد. ( ایضاً ص 225 ). صرام و بازرنگ دو ناحیت است میان زیز و سمیرم... و منبع رود شیرین از بازرنگ است. ( فارسنامه ابن البلخی ص 144 ).