لغت نامه دهخدا
- برچیده ازار ؛ کمیس الازار.
- برچیده دامان ؛ بالازده ، چنانکه دامن خیمه یا جامه.
- برچیده دامن ؛ دامن فرا گرفته :
ای بس کسا که از پی این زیر دامنی
نیفه فرو کشیده و برچیده دامنند.سوزنی.- برچیده شدن ؛ ازمیان رفتن. فانی شدن چیزی بتمامه : خانواده فلان برچیده شد. ( یادداشت مؤلف ).
- || منحل شدن.
- برچیده ناف ؛ کسی که حوالی نافش بالیده باشد. ( آنندراج ) :
از زنخدانش زدی در حسن لاف
قرص مه می بود اگر برچیده ناف.تجلی ( آنندراج ).نرم کاکل سخت سم مالیده مو برچیده ناف
خرد سر کوچک دهن فربه سرین لاغرمیان.محتشم کاشانی ( در صفت اسب ) ( از آنندراج ).