لغت نامه دهخدا
بر تو موکلند بدین دام روز و شب
بایدت باز داد بناکام یا بکام.ناصرخسرو.- بکام بودن ؛ حاصل بودن. بر مراد بودن :
گل در بر و می در کف و معشوق بکامست
سلطان جهانم بچنین روز غلامست.حافظ.- بکام حاسدان گشتن ؛ بمیل ، بنفع حاسدان گردیدن. بدبخت و بیچاره شدن :
یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر
یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم.سنایی.- بکام خود کردن ؛ بدهان خود فرو بردن. بمجاز بمیل خود پرورش دادن :
آنکه دیوش بکام خود نکند
نیک شد هیچ نیک بد کند.نظامی ( ملحقات ص 313 ).- بکام داشتن ؛ در دهان داشتن. در اختیار داشتن :
خیز و مبوی ار بدست داری سنبل
خیز و منوش ار بکام داری ساغر.قاآنی.- بکام دشمن دیدن ؛ برحسب مدعا و آرزوی وی دیدن. بیچاره و بدبخت دیدن :
خود را بکام دشمن خود دید هر که او
با دوستان تغافل دشمن نواز کرد.نظیری ( از آنندراج ).و رجوع به مجموعه مترادفات ص 115 و کلمه کام شود.
- بکام دل رسیدن ؛ فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن.
- بکام رسانیدن ؛ به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن.
- بکام عدو زیستن ؛ در بدبختی و بیچارگی زیستن :
نشنودی آن مثل که زند عامه
مردن به از بکام عدو زسته.ناصرخسرو.- بکام کشیدن ؛ در کام ریختن. ( از آنندراج ) :
بنام تو صد شهد شکر چشند
حلاوت بکام تو کی درکشند.ظهوری ( از آنندراج ).