دلتنگ شدن

لغت نامه دهخدا

دلتنگ شدن. [ دِ ت َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب )تنگدل شدن. دلگیر شدن. رنجیدن. غمگین و مضطرب و ملول شدن. تأزّق. ( از تاج المصادر بیهقی ) :
دگر باره خراد دلتنگ شد
به چاره درون سوی نیرنگ شد.فردوسی.چو آن نامه برخواند دلتنگ شد
دلش سوی نیرنگ و اورنگ شد.فردوسی.این رنج بر خویشتن ننهد و دلتنگ نشود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369 ). خواجه بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد دلتنگ می شود. ( تاریخ بیهقی ). شب تاریک شده بود و اسبم بی جو مانده سخت دلتنگ شدم. ( تاریخ بیهقی ص 200 ).
غایت موی من سپید بود
زین شگفتی همی شوم دلتنگ.ناصرخسرو.دلتنگ مشو بدانک در یمگان
ماندی تنها و گشته زندانی.ناصرخسرو.یوسف دلتنگ شد، جبرئیل گفت یا یوسف دل خوش دار که خدا فرج داد. ( قصص الانبیاء ص 65 ). بشارت باد ترا که حق تعالی سه حاجت ترا روا کند. بلعم دلتنگ شد. ( قصص الانبیاء ص 133 ). به لقای ما مشتاقی و از این عالم فانی و مجالست اغیار دلتنگ شده ای. ( قصص الانبیاء ص 342 ). تن او گران گردد و ضجر و دلتنگ شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). چون هرمز این خبر بشنید دلتنگ شدو هیچ حیلت نتوانست کردن. ( فارسنامه ابن البلخی ص 99 ). الیسع بدان امتناع دلتنگ شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 390 ).
چنان دلتنگ شدآن ماه پاره
که بر مه ریخت از نرگس ستاره.نظامی.دزدی به خانه پارسایی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت دلتنگ شد. ( گلستان سعدی ).
گر تیر جفای دشمنان می آید
دلتنگ مشو که دوست می فرماید.سعدی.لَیعان ؛ دلتنگ شدن از اندوه. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

تنگدل شدن . دلگیر شدن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم