بد گوار

لغت نامه دهخدا

بدگوار. [ ب َ گ ُ ] ( نف مرکب ) که بد گوارد. که بد هضم شود. دژگوارد. بطی ءالانهضام. بطی ءالهضم. سَیَّی ٔالهضم. بدگوارد. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
این راز نعمت تو طعامی است خوش مزه
و آن راز سطوت توشرابیست بدگوار.مسعودسعد.شراب خرمایی... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد. ( نوروزنامه ). تخم کتان بدگوار است و معده را زیان دارد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
تیزی و تلخ و بدگوار و غلیظ
صبری ای...خواره زن ، صبری.سوزنی.آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان.خاقانی.چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چو فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای.خاقانی.بل تا مرض کشند ز خوانهای بدگوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 175 ).

فرهنگ فارسی

که بد گوارد که بد هضم شود .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم