خواجگان

لغت نامه دهخدا

خواجگان. [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] ( اِ ) ج ِ خواجه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به خواجه شود :
ای خواجگان دولت سلطان به هر نماز
او را دعا کنید که او درخور دعاست.فرخی.یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. ( تاریخ بیهقی ). رعیتی مستظهر و خواجگانی متمول در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند.شیخ نجم الدین رازی.
خواجگان. [ خوا / خا ج َ / ج ِ ]( اِخ ) نام سلسله نقشبندیه. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- سلسله خواجگان ؛ سلسله نقشبندیه. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به نقشبندیه شود.

فرهنگ فارسی

نام سلسله نقشبندیه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اوراکل فال اوراکل فال چای فال چای فال رابطه فال رابطه فال انبیا فال انبیا