لغت نامه دهخدا
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی.نظامی.به پایان بر چو این ره برگشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی.نظامی.در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیادش از این شیوه رندانه نهادم .حافظ.مردمی آزموده باید و راد
که بنزدیکشان نهی بنیاد.اوحدی.طاعتی را که بی ریا بنیاد
ننهی جمله باد باشد باد.اوحدی. || بنا کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
سرای دولت باقی مقیم آخرتست
زمین سخت نگه کن چو می نهی بنیاد.سعدی.مکن تا توانی به ناجنس میل
منه خانه بنیاد در راه سیل.نزاری قهستانی.