جوش کردن

لغت نامه دهخدا

جوش کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بغلیان آمدن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
می که آتش ندیده جوش کند
چون به آتش رسد خروش کند.اوحدی.|| اضطراب و بی تابی نمودن. || شور و شوق نشان دادن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
کرّ اصلی کش نبود آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش ؟مولوی.|| پدید آمدن بثور بر بشره. ظاهر شدن کورک بر پوست بدن : سرم جوش کرده بود آخر کچل شد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- بغلیان آمدن . ۲- اضطراب و بی تابی نمودن . ۳- شور و شوق نشان دادن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم