جانفزا ی

لغت نامه دهخدا

جانفزای. [ ف َ ] ( نف مرکب ) جان فزاینده. نشاطآورنده :
جهان دار یزدان گوای منست
که دیدار تو جانفزای منست.فردوسی.جهان جانگزای است و او جانفزای
جهان گم کننده ست و او رهنمای.( گرشاسب نامه ).شعر من بر علم من برهان بس است
جانفزای و صاف چون آب زلال.ناصرخسرو.سلک جواهر است خط جانفزای صدر
چون صدر جوهری بود آری بود چنین.سوزنی.مرا دلی است پر ز خون به بند زلف تو درون
پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.خاقانی.بدو چشم تو که از جان اثری نماند با ما
ز نسیم جانفزایت اثری فرست ما را.خاقانی.گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم.نظامی.برآراستندی بفرهنگ و رای
سخنهای دل پرور جانفزای.نظامی.بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غم جانگزای.نظامی.در هوای لطیف جای کند
خواب و آرام جانفزای کند.نظامی.عشق آن زنده گزین کاو باقی است
وز شراب جانفزایت ساقی است.مولوی.دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جانفزایش در گوشم ارغنون زد.سعدی.هوای دلگشایش و آب جانفزایش شباب عیسی مریم. ( ترجمه محاسن اصفهان. ص 8 ).
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوشخرامش در ناز پروریده.حافظ.روز آنسوی کوه سرمست است
از نفس های جانفزای صبوح.؟|| روز بیست و سوم از ماه ملکی. ( از برهان ) ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( جانفزا ی ) ( صفت ) ۱- افزایند. جان آنچه که موجب نشاط روان گردد. ۲- آب حیات آب زندگانی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم