لغت نامه دهخدا
بر آن تخت سودابه ماهروی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی.فردوسی.چو آمد به ترمد در و بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی.فردوسی.ابا پیل گردون کش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی.فردوسی.چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند بر این بوم و بر رنگ و بوی.فردوسی.ای گل تو نیز خاطر بلبل نگاه دار
کآنجا که رنگ و بوی بود گفتگو بود.حافظ.- رنگ و بوی آمدن از چیزی کسی را ؛ نفع و فایده رسیدن. رجوع به رنگ ذیل معنی نفع و فایده شود :
بهنگام پدرود کردنش گفت :
که آزار داری ز من در نهفت
اگر هست با شاه ایران مگوی
نیاید ترا زین سخن رنگ و بوی.فردوسی.- رنگ و بوی بشدن ؛ بی رونق و اعتبار شدن. شکوه و عظمت را از دست دادن :
بر رستم آمد یکی [ طوس ] چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.فردوسی.- رنگ و بوی پراکنده شدن از جایی ؛ سعادت و خرمی و رونق از آن جای برفتن. رجوع به رنگ و بوی بشدن شود :
از ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی.فردوسی.- رنگ و بوی دادن به کاری ؛ سر و صورت دادن به آن. به آیین و وضع صحیح بازآوردن آن کار :
شد آیین گشسپ اندر آن راه جوی
که آن رای را چون دهد رنگ و بوی.فردوسی.- رنگ و بوی دور شدن از کسی ؛ بی اعتبار شدن. رفتن حیثیت وآبروی از کسی :
چو خاقان چین زینهاری شود
از آن برتری سوی خواری شود
شهنشاه شاید که بخشد بر اوی
چو یکباره زو دور شد رنگ و بوی.فردوسی.- رنگ و بوی نماندن ؛ رونق و اعتباری نماندن. سعادت و خرمی و شکوه از جایی برفتن. رجوع به ترکیبات رنگ و بوی بشدن و رنگ و بوی پراکنده شدن شود :
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند بدین مرزما رنگ و بوی.فردوسی. || استعداد تمام. ( برهان قاطع ). || مجازاً، اوضاع. حالات. ( یادداشت مؤلف ) :