خضری

لغت نامه دهخدا

خضری. [ خ ُ ض َ ] ( ص نسبی ) منسوب به خضر که قبیله ای است از قیس. ( از انساب سمعانی ).
خضری. [ خ َ ض َ ] ( ص نسبی ، اِ ) نام نوعی خرماست در حاجی آباد. ( یادداشت بخط مؤلف ).
خضری. [ خ ِ ] ( اِخ ) نام یکی از شعرای عثمانی و مشهور به احمد پاشازاده خضری است. ( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
خضری. [ خ ِ ] ( اِخ ) یکی از شاعران قرن دهم هجری عثمانی است و این ابیات از اوست :
قصد دل اول زلف عنبرفامه در
بر قلندر در که عزمی شامه در
کرپکم دل ماجراسن یا زمعه
کاتب چشمم النده خامه در.( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
خضری. [ خ ِ ] ( اِخ ) شاعریست که بعهد طاشکپری زاده قاضی استانبول حیات داشت و این بیت از اوست :
زنخداننده دل کم اولمشیدی
خطدلدار کلدی خضرایر شدی.( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
خضری. [ خ ِ ] ( اِخ ) از شعرای عثمانی است که بزمان سلیمان خانک بغداد به بغداد عزیمت کرد و مرگ او بدانجا اتفاق افتاد و این بیت اوست :
اشکم ایچره روی زردم ای کل خوش تر همان
صویه دوشمش بر خزان پیراغنه یکزر همان.( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
خضری. [ خ ِ ] ( اِخ ) از شعرای متأخر عثمانی است که بسال 1262 هَ. ق. وفات یافت و این بیت از اوست :
عاکف بیت العلومه پیرو اولدم خضرپا
حضر تیله نوله ایتسه م دائما گفتار عشق.( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
خضری. [ خ ِ ] ( اِخ ) یکی از شاعران ایرانست و او را خضری قزوینی نیز می نامند و این بیت از اوست :
سر کوی یار خضری بحریم کعبه ماند
که بهر طرف کنی رو بتوان نماز کردن.( ازقاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
خضری. [ خ ِ ] ( اِخ ) او از شاعران ایرانست و خضری خوانساری نیز نامیده میشود و این دو بیت از اوست :
مویی ز سر زلف توام تار کفن شد
در حشر همین باعث آمرزش من شد.( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
خضری. [ خ ِ ] ( اِخ ) شاعر ایرانی است و از مردمان لاربود و خضری لاری نام دیگر اوست و این بیت او راست :
بختم آورده بصد خون جگر تا در دوست
مژه بر هم مزن ای دیده که خوابم نبرد.( از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ).
خضری. [ خ ِ ] ( اِخ ) از شاعران ایرانی است که از استرآباد برخاست او را خضری استرآبادی نیز می گویند و این بیت از اوست :

فرهنگ فارسی

محمد بن مصطفی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال درخت فال درخت فال تک نیت فال تک نیت فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال سنجش فال سنجش