حریش

لغت نامه دهخدا

حریش. [ ح َ ] ( ع ص ) شتر بسیارخوار کفته لب. ج ، حُرُش. || ( اِ ) حیوانی که مخالب همچون شیر دارد و کرگدن نامیده شود. ( معجم البلدان ). کرگ. کرگدن. هرمیس . ارج. ریما. انبیلا. || ستوری دریائی. || جانوری بقدر انگشت که پاهای بسیار دارد. هزارپا. گوش خبه. || ضب صیدشده. ( معجم البلدان ). || گوش خر. ( منتهی الارب ) . || نوعی از مار پیسه. ماری که بر پوست او نقطه های سیاه و سفید باشد. || بچه مار. بچه مار بد. ( مهذب الاسماء ). ج ، حُراش.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) قریه ای از اعمال موصل از کوره ٔفرج و گویا بنام قبیله ساکن آن نامیده شده باشد.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) قبیله ای از بنی عامر.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن جذیمة. از قبیله ازد است.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن عبیداﷲ. از قبیله کعب است.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن هلال قریعی. نام یکی از دوتن حریش نام که هر دو صحابی بوده اند و بقول صاحب حماسة حریش بن هلال شاعر بوده است. ( قاموس الاعلام ترکی ).
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن یزید. از جعفربن محمد روایت دارد. و فرزندش محمدبن حریش از وی روایت کند. دارقطنی پدر و فرزند را ضعیف دانسته است. ( لسان المیزان ج 2 ص 187 ).
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) سیستانی. یکی از سرکردگان استاذسیس است. وی هنگامی که در سال 150 هَ. ق. علیه دربار عباسی در خراسان قیام کرد حریش را بر بخشی از سپاه خویش امارت داد و او شجاعتها از خویش بنمود. رجوع به الکامل ابن اثیر ج 5 ص 280 و استاسیس و خازم شود.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) معاویةبن کعب بن ربیعة ابی عامربن صعصعةبن معاویةبن بکربن هوازن. جد بطنی ازبنی عامر که در یکی از قرای موصل سکونت داشته و آن قریه را به نام حریش نامیده اند. ( از معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

سیستانی یکی از سرکردگان استاذسیس است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشقی فال عشقی فال عشق فال عشق فال لنورماند فال لنورماند فال اوراکل فال اوراکل