لغت نامه دهخدا
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است
یک وجب نیستی و پنداری
کز سرت تا به آسمان وجبی است.( ؟ )- بلعجبی کردن ؛ مشعبدی کردن. شعبده بازی کردن :
عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.نظامی.ای پسر خوش ترا که گفت که ناگاه
بلعجبی کن ز گل برآر بنفشه.رفیعالدین مرزبان پارسی.