لغت نامه دهخدا
طوفان گره شده ست مرا در دل تنور
تا مهر شرم بر لب اظهار ما زده ست.صائب ( از آنندراج ).- گره شدن عمر ؛ کوتاه شدن آن :
به من هم چون خضر دادند عمر جاودان اما
گره شد رشته عمرم ز بس بر خویش پیچیدم.صائب.- گره شدن سرمه ؛ باقیماندن ، و چسبیدن اندکی از آن :
چشم ما بر پیچش زلف است بر رخسار نیست
سرمه چون گرددگره در دیده کم از خار نیست.سنجر کاشی ( از آنندراج ).- گره شدن در حلق ؛ در گلو گیر کردن. در گلو شکستن. شکستن گره در حلق و گلو :
آب حیوان چو شد گره در حلق
زهر شد گر چه بود نوش گوار.سنایی.رجوع به گره در گلو شکستن شود.
- گره شدن کار ؛ گره در کار افتادن. رجوع به همین مدخل شود.