سازگاری کردن

لغت نامه دهخدا

سازگاری کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) سازگار بودن. سازوار آمدن. سازوار شدن. سازش داشتن. موافقت : اگر تو سازگاری کنی و جنگ وخصومت نجوئی. ( اسکندرنامه قرن ششم نسخه نفیسی ).
کسی را که این ساز یاری کند
طرب با دلش سازگاری کند.نظامی.نشاید برکسی کرد استواری
که ننموده ست با کس سازگاری.نظامی ( خسرو و شیرین ).چو بر فردا نماند امیدواری
بباید کردن امشب سازگاری.نظامی ( خسرو و شیرین ).تو هم با من از سر بنه خوی زشت
که تا سازگاری کنی در بهشت.سعدی ( بوستان ).ای کاش که بخت سازگاری کردی
با جور زمانه یار یاری کردی.حافظ. || تحمل داشتن. مدارا کردن :
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بد و نیک زمانه به قطار آید.ناصرخسرو. || ملایم بودن با طبع و مزاج کسی :
جان من زنده به تأثیر هوای لب تست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم.سعدی ( خواتیم ).رجوع به سازگار شود.

فرهنگ فارسی

سازگار بودن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم