جراحت کردن

لغت نامه دهخدا

جراحت کردن. [ ج ِ ح َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) به جراحت رساندن. زخم را جراحت گردانیدن :
صبا از چین زلف او مگر سوی چمن آمد
که بوی مشک زخم لاله و گل را جراحت کرد.سلیم طهرانی ( از ارمغان آصفی ). || زخم کردن. ریش برداشتن. مجروح کردن :
دل جراحت کرد آن زلفین و چون زلفینش را
بر جراحت برنهی راحت پدید آرد خدای.منوچهری.امیر خشتی بینداخت و بر سینه شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد. ( تاریخ بیهقی ).
غمزه شوقت جراحت میکند.خسرو ( از آنندراج ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم