توشه بستن

لغت نامه دهخدا

توشه بستن. [ ش َ / ش ِ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) بار سفر بستن. مهیای سفر شدن :
زین سخن هر سه تن بجای شدند
توشه بستند و رهگرای شدند.امیرخسرو ( از آنندراج ).جگربر نوک مژگان خوشه بندد
فلک بر دوش انجم توشه بندد.زلالی ( از آنندراج ).بر کمر از ترک جهان توشه بست
در صف مردان مجرد نشست.وحید ( ایضاً ).توشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اند
مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند.صائب ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

کنایه از گران جان و دشمن است .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم