لغت نامه دهخدا
آدمیا دست ز دنیا بدار
چونکه ببستند ورا با تو جنگ
ورنه خود این دنیا دارد ترا
بر سر ره چون بچگان را خپک. [ کذا؟ ].سوزنی ( از فرهنگ جهانگیری ).از جگر تنور شرق امر تو می برآورد
قرصه زر مغربی از پس سیمگون خپک.خواجه عمید لوبکی ( از فرهنگ جهانگیری ). || کلفت. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || ( حامص ) گلو فشردن. خفه کردن. خپه نمودن. ( از برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ). خبه. خپه. رجوع به خپه و خفه شود :
بعدل عهد تو دزدان معذب و خپه اند
خنک کسی که بود ایمن از عذاب خپک.شمس فخری ( از فرهنگ جهانگیری ).