فارعه

لغت نامه دهخدا

( فارعة ) فارعة. [ رِ ع َ ] ( ع ص ، اِ ) مؤنث فارع. زیر کوه. || آب راهه بلند. ( منتهی الارب ). ج ، فوارع. || اندازه ای ازغنائم که رو به فزونی باشد اما خمس بدان تعلق نگیرد. ( از اقرب الموارد ). || فارعة الطریق ، بالای راه و محل قطع یا حواشی آن. ( از اقرب الموارد ).
فارعة. [ رِ ع َ ] ( اِخ ) الثقفیة. مادر حجاج بن یوسف. مسعودی او را فارغه ( با غین نقطه دار ) خوانده است. رجوع به مروج الذهب مسعودی ، و حجاج بن یوسف در همین لغت نامه شود.
فارعة. [ رِ ع َ ] ( اِخ ) دختر ابی سفیان. ( منتهی الارب ). رجوع به الاصابة ج 8 شود.
فارعة. [ رِ ع َ ] ( اِخ ) دختر مالک بن سنان. ( منتهی الارب ). رجوع به الاصابة شود.

فرهنگ عمید

شرافتمند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال درخت فال درخت فال جذب فال جذب فال مکعب فال مکعب فال تاروت فال تاروت