لغت نامه دهخدا
یکی لشکری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن.فردوسی.چون گوروار دائم در خوردن ایستادی
ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی.ناصرخسرو.ز مردم زاده ای با مردمی باش
چه باشی دیومردم آدمی باش.ناصرخسرو.در ایشان هست مشتی ناکس و عام
که عاقل دیومردم گویدش نام.ناصرخسرو.قومی دیومردمند که مردم خورند و شاه ایشان زنگی است مردم خوار. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). اما با دیومردم کار تو آسان تر باشد که با پریان. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام و دیومردم... عیال... خود را نیازارد. ( کلیله و دمنه ).
یارب که دیومردم این هفت دار حرب
در چاردار ملک چه ناورد کرده اند.خاقانی.ز مازندران ناید الا دو چیز
یکی دیومردم دگر دیو نیز.نظامی.و آن بیابانیان زنگی سار
دیومردم شدند و مردم خوار.نظامی.نهاده باده بر کف ماه و انجم
جهان خالی زدیو و دیومردم.نظامی.الحذر ای عاقلان زین وحشت آباد الحذر
الفرار ای عاقلان زین دیومردم الفرار.جمال الدین اصفهانی.|| کنایه از جن است. ( برهان ) ( آنندراج ). شیطان. ( مهذب الاسماء ).