حبار

لغت نامه دهخدا

حبار. [ ح َب ْ با ] ( ع ص ) سمعانی گوید: هذه النسبة الی بیع الحبر و عمله و هو السواد الذی یکتب به.و فیروزآبادی گوید: حبار بمعنی حبرفروش غلط باشد.
حبار. [ ] ( اِخ ) شهریست [ به ناحیت کرمان ] میان سیرگان و بم. جایی سردسیر و هوای درست و آبادان و با نعمت بسیار و آبهای روان و مردم بسیار. ( حدود العالم ).
حبار. [ ح ِ / ح َ ] ( ع اِ ) نشان. ج ، حبارات. ( مهذب الاسماء ).

فرهنگ فارسی

نشان
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال قهوه فال قهوه فال فنجان فال فنجان فال ای چینگ فال ای چینگ فال اعداد فال اعداد