لغت نامه دهخدا
تدبیر آن همی کنم اکنون که برشوم
زین چاه زشت و ژرف ، برین بی قرار بام.ناصرخسرو.تدبیر بکن مباش عاجز
سر خیره مپیچ بر قژآگند.ناصرخسرو.گر می بکرد خواهی تدبیر کار خویش
بس باشد ای بصیر خردمند را وزیر.ناصرخسرو.نامه ای نبشت با پرویز که لشکر روم بسیارند بدین قدر لشکر تدبیر ایشان نتوان کرد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 105 ).
زاد ره هیچ نداریم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بی خبریم.خاقانی.هر دو تشویر کار اوخوردند
باز تدبیر کار او کردند.نظامی.چه تدبیر، از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن راپیر کردن.نظامی.بدینسان روزها تدبیر کردند
گهی عشرت گهی نخجیر کردند.نظامی.هرکه بی مشورت کند تدبیر
غالبش بر هدف نیاید تیر.سعدی.گفتا بجرم آنکه به هفتادسالگی
تدبیر سور می کنی و وقت ماتم است.سعدی.گیرم که ز دشمنان بنالی بر دوست
چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی ؟سعدی.