بی کرانه

لغت نامه دهخدا

بی کرانه. [ ک َ ن َ / ن ِ ] ( ص مرکب ) بی کران. ابدی. نامتناهی. ( از یادداشت مؤلف ). || نامحدود. بی حد. بی کران :
سال تو خجسته و ایام تو سعید
عمر تو بی کرانه و عز تو جاودان.فرخی.و هیچکس را از مخلوقات بقاء جاودانه و عمر بی کرانه مسلم نیست. ( قصص الانبیاء ص 229 ).
بشادکامی در عز بی کرانه بزی
بکامرانی در ملک جاودانه بتاز.مسعودسعد. || بی حد و شمار. بسیار. فراوان. سخت بسیار :
که این بی کرانه یکی لشکرست
ز اندیشه ما سخن دیگرست.فردوسی.خروشید کای بی کرانه سپاه
چنین است فرمان بیدار شاه.فردوسی.ببرد پنج یک از لشکر و به لشکر گفت
که نیست آن سپه بی کرانه را مقدار.فرخی.تازیان اندر آمدند ز کوه
رنگ چون ریگ بی کرانه و مر.فرخی.حبال شعبده جادوان فرعونست
تو گفتی آن سپه بی کرانه و بی مر.عنصری.و نسلش بی کرانه شد. ( مجمل التواریخ والقصص ). و پسری داشت شیده نام بر مقدمه فرستاد با لشکری بی کرانه. ( فارسنامه ابن البلخی ص 46 ).
درد دل بود و از قرین افزود
تا کی این درد بی کرانه خورم.خاقانی. || بی حد و مرز. بی انتها : گروهی از پیشینیان زان سوی [ فلک هشتم ]... نهادند بی کرانه و گروهی جسم نهادند آرمیده بی کرانه. ( التفهیم ).
ای قلزم بی کرانه یعنی
در تست هزار دُرّ معنی.نظامی.- بحر بی کرانه ؛ بحر بی کران. دریای وسیع و گسترده دامن :
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست
این بحر بی کرانه و بی معبر.ناصرخسرو.ما راغم فراقت بحری است بی کرانه
ای کاش با چنین غم دل را کنار بودی.خاقانی.- دریای بی کرانه ؛ سخت فراخ و وسیع و گسترده دامن : دریایی دید بی کرانه و لشکری چون مور و ملخ بی اندازه. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- راه بی کرانه ؛ راهی که به جایی منتهی نشود :
راهی آسان و راست نیکتر ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.رودکی.

فرهنگ فارسی

بی کران . عدم تناهی . ابدی . نامتناهی . یا نامحدود . بی حد .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم