لغت نامه دهخدا
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن.سعدی.عاشقی سوخته ای بی سر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را.سعدی.دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس.حافظ.- بی سر و سامان داشتن ؛ پریشان خاطر داشتن. مضطرب و مشوش داشتن :
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.حافظ.- سخن بی سر و سامان ؛ بی سر و ته.تافه. لاطائل :
آنست گزیده که خدایش بگزیند
بیهوده چه گویی سخن بی سر و سامان.ناصرخسرو. || نامنظم. پریشان. درهم. بی انتظام : سالار چون حال بر این جمله دید، بی سر و سامان بضرورت قلب لشکر را براند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493 ). || بی خانمان. ( ناظم الاطباء ) :
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.خاقانی.- بی سر و سامان شدن ؛ بی خانمان شدن :
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.خاقانی.|| درمانده. || بی یار و یاور و بی کس. || تباهکار. فرومایه. ناکس. خوار. || شهوت پرست. || شرور. بدذات. || گستاخ. ( ناظم الاطباء ). رجوع به سامان و رجوع به سر در تمام معانی شود.