لغت نامه دهخدا بیخردی. [ خ ِ رَ ] ( حامص مرکب ) سفاهت. سفه. ( زمخشری ). غبینه. ( منتهی الارب ). بی عقلی : دشمنی کردن با مرد چنان بیخردی است خرد دشمن او در سخن مضمر اوست.فرخی.منگر سوی گروهی که چو مستان از خلق پرده بر خویشتن از بیخردی می بدرند.ناصرخسرو.