بوسحاق

لغت نامه دهخدا

بوسحاق. [ س ِ ] ( اِخ ) ابواسحاق و بسحاق شود.
بوسحاق. [ س ِ ] ( اِخ ) ابواسحاق اینجو :
به پیروزه بوسحاقیش داد
سخن بین که بابوسحاقان چه کرد.نظامی.رجوع به ابواسحاق اینجو شود.
بوسحاق. [ س ِ ] ( اِخ ) ابواسحاق موصلی :
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آب روی
همچو از درگاه هارون ، بوسحاق موصلی.سوزنی.رجوع به ابواسحاق موصلی شود.

فرهنگ فارسی

ابواسحاق موصلی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اعداد فال اعداد فال چوب فال چوب فال تاروت فال تاروت فال انبیا فال انبیا