لغت نامه دهخدا
ز خوردن همه روز بربسته لب
به پیش جهاندار برپای شب.فردوسی.دو اسب اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد و رستم دگر جای بود.فردوسی.شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهر دل آرای برپای دید.فردوسی.همی بود برپای پردرد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم.فردوسی.همه ٔقوم برپای می بودندی. ( تاریخ بیهقی ).
گفت ای بتو ملک عشق برپای
تا باشد عشق باش بر جای.نظامی.بر زمین بوسش آسمان برجای
و آفرینش زجاه او برپای.نظامی.نبینی زان همه یک خشت برپای
مدیح عنصری مانده ست بر جای.نظامی عروضی.