لغت نامه دهخدا
همچو طاوس بسامان ندهندت همه چیز
گه بپا گریه زدن گاه به پر خندیدن.سنجر کاشی ( از آنندراج ).چو خس را خود افکنده در دیده کس
ز خود بایدش گریه زد نی ز خس.میرخسرو ( از آنندراج ).چندانکه زدم گریه به این شعله جانسوز
ساکن نشد آتش ز درون آب ز بیرون.میرشاهی سبزواری ( از آنندراج ).