عقل داشتن

لغت نامه دهخدا

عقل داشتن. [ ع َ ت َ ] ( مص مرکب ) خردمند بودن. بهوش بودن. عاقل بودن :
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول.سعدی.یکی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش.سعدی.متحیر نه در جمال توام
عقل دارم بقدر خود قدری.سعدی.

فرهنگ فارسی

خردمند بودن بهوش بودن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال عشق فال عشق فال فنجان فال فنجان فال نخود فال نخود