لغت نامه دهخدا
همی رفت گشتاسب تا پیش کوه
یکی نعره زد کاژدها شد ستوه.فردوسی.هم اندر زمان تندبادی ز کوه
بر آمد که شد نامور زآن ستوه.فردوسی.ولی رسمی میکردند تا رعیت بستوه شد و بفریاد آمدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438 ). و هر دو لشکر ستوه شدند پس صلح کردند. ( فارسنامه ابن البلخی ). الیاس ستوه شد و بر ایشان دعا کرد و پنهان شد. ( مجمل التواریخ ).
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه
بدو گفت خورشید شد سوی کوه.نظامی.پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بُختی.سعدی.