لغت نامه دهخدا
گرت خوش آمد طریق این گروه
پس به بیشرمی بنه رخ چون رخام.ناصرخسرو.قطره ای رخت سفر بندد اگر از کف ابر
چون رخ خویش ز اعلی نهد اندر اسفل.واله هروی ( از آنندراج ). || روی گذاردن. روی نهادن. روی گذاشتن. قرار دادن رخسار بر چیزی :
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان.خاقانی.