درود رساندن

لغت نامه دهخدا

درود رساندن. [ دُ رَ / رِ دَ ] ( مص مرکب ) ادای احترام کردن. نماز گزاردن. ( ناظم الاطباء ). || درود فرستادن. درود گفتن. آفرین گفتن. سلام رساندن :
درودی رسانم به شاه جهان
ز زال سپهبد گو پهلوان.فردوسی.درودی رسانم ز قیصر به شاه
که جاوید باد این سر و تاج و گاه.فردوسی.گفت یا آدم خدای تعالی ترا درود میرساند و می گوید من ترا بدست خود آفریدم. ( قصص الانبیاء ص 21 ).
چنین گفت کافزون تر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود.نظامی.درودم رسانی رسانم درود
بیائی بیایم ز گنبد فرود.نظامی ( از آنندراج ).بیان خاطر او را بناز در بر گیر
درود ابر بدان دست درفشان برسان.ابن یمین ( از جهانگیری ).

فرهنگ فارسی

ادای احترام کردن نماز گزاردن درود فرستادن درود گفتن آفرین گفتن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال تاروت فال میلادی فال میلادی فال تماس فال تماس