خواب الود

لغت نامه دهخدا

( خواب آلود ) خواب آلود. [ خوا / خا] ( ن مف مرکب ) آن که بسیار خسبد. خواب آلو. ( یادداشت بخط مؤلف ). || آنکه کاملاً بیدار نشده است. ( یادداشت بخط مؤلف ). بین نوم و یقظه :
کنون ببایدرفتن همی بقهر و سرت
پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود.ناصرخسرو.نرگس تر بچشم خواب آلود
هر که را چشم بود خواب ربود.نظامی.تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده ست.سعدی.تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشمهای بیدارت.سعدی.بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زآنکه زد بر دیده آبی روی رخشان شما.حافظ.

فرهنگ فارسی

( خواب آلود ) ( صفت ) آنکه مایل بخواب است یا خواب کامل نکرده و رخوتی مخصوص احساس میکند : (( وقتی وارد اطاق شدم گیج و خواب آلود بود ) )
آنکه بسیار خسبد خواب آلو
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم